شاهزاده خانومی که نمی خندید

ساخت وبلاگ
دیروز به پسری که سیب می خورد گفتم می خوام ازت یه چیزی توی وبلاگم بنویسم ولی نمی دونم چی. گفت بنویس داریم می ریم بستنی بخوریم. بهش گفتم آخه من روزمره نویسی نمی کنم، بیشتر چیزای غمگین می نویسم. گفت خب بنویس داریم می ریم تو قبریستون بستنی بخوریم، غمگین می شه.  حکایت زندگی منم همینه. خو کردم به غم و درد شاهزاده خانومی که نمی خندید...
ما را در سایت شاهزاده خانومی که نمی خندید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : e2ganehf بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 20:19

تصمیم گرفتم در مورد زندگیم اینجا و شرایطم و اینکه چی کار می کنم بیشتر بنویسم تا هم به خودم کمک کنه که بهتر فکر کنم و هم اینکه شاید به درد بعضی ها بخوره و به سوال هاشون جواب داده بشه. این پست می خوام در مورد تنهایی بنویسم. اگه تنها مهاجرت کنید و کسی رو اینجا نشناسید اولین چیزی که بعد از پیاده شدن از شاهزاده خانومی که نمی خندید...
ما را در سایت شاهزاده خانومی که نمی خندید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : e2ganehf بازدید : 31 تاريخ : شنبه 6 خرداد 1396 ساعت: 15:01

البته قبل از اینکه تصمیم بگیرم ورزش کنم، یه دریاچه ای نزدیک به دانشگاه پیدا کرده بودم که ساعت ها می رفتم اونجا می نشستم و گریه می کردم. شاید نزدیک به دو ماه طول کشید تا تونستم خودم رو جمع کنم. هر چقدر از خودم سوال می کردم که چرا برای چیزی به این بی ارزشی اینقدر خودم رو اذیت می کنم جوابی نداشتم. اینج شاهزاده خانومی که نمی خندید...
ما را در سایت شاهزاده خانومی که نمی خندید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : e2ganehf بازدید : 17 تاريخ : شنبه 6 خرداد 1396 ساعت: 15:01